همه دارایی یک مادر از دو فرزندش
قبل از گفتگو با مادر شهیدان سهیلی، ابتدا بر سر مزار این دو برادر شهید رفتم تا اذن دخول به منزل مادر را از خود شهدا بگیرم. سپس راهی منزل مادرشان شدم و کوچه پس کوچهها و خیابانهای کرج را یکی پس از دیگری طی کردم. به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: با
قبل از گفتگو با مادر شهیدان سهیلی، ابتدا بر سر مزار این دو برادر شهید رفتم تا اذن دخول به منزل مادر را از خود شهدا بگیرم. سپس راهی منزل مادرشان شدم و کوچه پس کوچهها و خیابانهای کرج را یکی پس از دیگری طی کردم.
به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: با باز شدن در خانه همه مهر و محبت مادرانه «آهو پژوهش» مادر شهیدان احمدعلی و عباسعلی سهیلی از همان بدو ورود نثار من و دوستانی شد که برای زیارت این مادر شهید همراهم آمده بودند. در همان بدو ورود تصویر زیبایی از دو برادر شهید در کنار هم روی دیوار پذیرایی دیده میشد. بعد از کمی احوالپرسی، مادر بیهیچ پرسشی شروع کرد به روایت از روزهای حضور بچهها در منطقه و فعالیت خودش در ستادهای پشتیبانی از جنگ و مصاحبه زیر شکل گرفت.
اصالتاً کجایی هستید و چند فرزند دارید؟
من آهو پژوهش مادر شهیدان عباسعلی و احمدعلی و جانباز غلامعلی سهیلی اصالتاً اهل کنگاور کرمانشاه هستم. کمی بعد از ازدواج از کرمانشاه به تهران مهاجرت کردیم. ماحصل زندگی من و همسرم دو دختر و سه پسر بود که دو تا از پسرها شهید شدند و آن یکی جانباز شد.
گویا خود شما از فعالان پشتیبانی از جبهههای جنگ بودید؟
من از همان ابتدای جنگ برای ارسال کمکهای مردمی دست به کار شدم. آقا سید میرسلیمی که سرپرست خواهران بسیجی بود، هر روز از غروب بسیجیها را جمع میکرد. آن زمان گاز نبود، از بیابان و باغها چوب جمع میکرد برای تنور. ایشان آرد، گونی، لباس و پارچه تهیه میکرد برای نان پیچیدن. نانها همانطور تمیز و پیچیده و بستهبندی شده تا تهران میرفت. خواهرشوهرم منزلش اهواز بود برای همین من زیاد به اهواز میرفتم. در اهواز نان شیرین میپختیم و با دو تا از آقایان و یکی از خواهرها به دوکوهه میبردیم.
زمان حضور شما در مناطق عملیاتی بچهها هم در منطقه بودند؟
اتفاقاً هر دو را در منطقه دیدم. یک روز که به همراه دو تا از خواهرها به دوکوهه رفته بودیم، در راهآهن به خواهرها گفتم شما بنشینید اینجا من بروم سرپل ببینم بچههای کرجی میآیند این اسباب اثاثیهها را بدهم ببرند. داشتم دنبال بچهها میگشتم که یکی از پشت چشمهایم را گرفت. فکر کردم شاید خواهرشوهرم است، اما پسرم احمدعلی بود. پرسید اینجا چه کار میکنی مامان؟ گفتم اسباب و مایحتاج آوردیم. بعد از همانجا با دو تا از خانمها که منتظر من بودند با همان وسایل رفتیم دوکوهه. خدا شهید کلهر را بیامرزد تا ما را دید، گفت بچهها بیایید جیرههایتان رسید. یک بار دیگر بعد از شهادت احمدعلی میخواستیم سمت قرارگاه کوثر برویم، اما، چون به آنجا حمله شده بود، راهمان ندادند. نه شماره تلفنی داشتیم نه هیچی، نمیدانستیم چه کار کنیم. دستمان هم به دوکوهه نمیرسید. گفتند گویا تعدادی هندوانه برای رزمندهها آوردهاند و داخل هندوانهها زهر ریختهاند، به همین خاطر به ما گفتند حق پیاده کردن اقلام را ندارید. گفتم فرمانده لشکر سیدالشهد (ع) کیست؟ گفتند حاجعلی فضلی. گفتم بگویید خواهرت آمده قرارگاه کوثر کارت دارد! بیسیم زدند حاجی فضلی آمد. تا چشمم به ایشان افتاد، گفتم حاجی فضلی من هستم خواهرت بیا. ایشان هم آمد و گفت مادر سهیلی چه شده؟ گفتم دو تا وانت آوردیم، اجازه نمیدهند اقلام را تحویل دهیم. حاجی فضلی به ما گفت وسایل را بدهید به ما و شما برگردید. شماره تماس هم داد و گفت من با شما کار دارم. اقلام را تحویل حاجعلی فضلی دادیم و برگشتیم منزل خواهرشوهرم. فردای آن روز به سمت دوکوهه رفتم تا پسرم عباسعلی را که در جبهه بود، زیارت کنم. میان راه جلوی ما را گرفتند. گفتم من خواهر حاجعلی فضلی و مادر شهید سهیلی هستم. با عباس کار دارم. خلاصه بیسیم زدند و عباسعلی آمد. همانجا شهید کلهر از راه رسید و گفت شما چرا تا اینجا آمدید، اینجا الان خطرناک است. گفتم جان من از جان بچههایم که عزیزتر نیست. بعد گفتم به حاجعلی فضلی بگویید من اینجا هستم، گویا با من کار داشتند. تماس گرفتند و آقای فضلی تشریف آوردند و یک تشویقنامه به من دادند. عکس و فیلم گرفتند که هیچ وقت آن عکسها به دستمان نرسید. یکی از دردناکترین نقاطی که رفتم و دلم آتش گرفت، حلبچه بود. دیدن تصاویر زجر کشیدن مردم سخت بود. همه دست سوخته، سرسوخته، همه مریض، هیچ امکاناتی هم نبود. وقتی وسایل و اقلام خوراکی برایشان بردیم، خیلی خوشحال شدند.
احمدعلی زودتر به جبهه رفت یا عباسعلی؟ کدام بزرگتر بودند؟
احمدعلی متولد ۱۳۴۳ و بزرگتر بود و زودتر رفت. کلاس سوم دبستان بود که به کمک من شروع به خواندن نمازهایش کرد. همان دوران علاقه و عشق او را به قرآن و مسجد به خوبی متوجه میشدم. کلاس دوم راهنمایی بود که ما به کرج مهاجرت کردیم. پسرم تا کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. بعد از تشکیل بسیج وارد بسیج شد و جزو اولین گروههایی بود که از کرج به جبهه اعزام میشد. پسرم اول به جبهههای غرب اعزام شد. بعد در جبهه جنوب در عملیات «فتحالمبین» شرکت کرد و مجروح شد. آن زمان همه رادیو گوش میکردند. به ما خبر دادند که احمد در رادیو صحبت کرده است. یکی از دوستان صدای احمد را شناخته بود که گفته بود: من احمدم و دیگر هیچی نگفته بود. من هم رفتم و به برادرم گفتم که نمیدانم چه بر سر احمد آمده است که در رادیو صحبت کرده است. رفتیم پیگیری کردیم. به پسرم عباسعلی گفتم برو راهآهن بلیت بگیر. آقای خدابین که سرپرست احمدعلی بود، به عباسعلی گفته بود احمدعلی در قم بستری است. رفتیم قم، ولی آنجا هم نبود. برگشتیم خانه دیدم چراغهای خانه روشن است. ترسیدم و با خودم گفتم چه شده؟ پسرخواهرم آمد دم در وگفت خاله احمد آمده است. انگار دنیا را به من دادند. همانجا سجده شکر کردم. دست احمدعلی شکسته بود. بعد از بهبودی دوباره راهی شد و کمی بعد هم پاسدار شد.
چند سال داشت که پاسدار شد؟
احمدعلی در سن ۱۵ سالگی وارد سپاه شد. همان زمان در یک درگیری با منافقین مجروح شد. جریان اینطور بود که اینها یک خانوادهای را در شاه عبدالعظیم حسنی شناسایی میکنند، منافقین فرار میکنند و بچههای سپاه پیدایشان میکنند. اما چون به نیروی بیشتری نیاز پیدا میکنند، احمدعلی هم برای کمک میرود. در درگیری پیش آمده علی پنج گلوله میخورد و به بیمارستان شماره ۲ منتقل میشود. وقتی به بیمارستان رفتیم، دکتر گفت از رودهها چند سانت برداشتیم و تا جوش نخورد نمیگذاریم به هوش بیاید. وقتی او را به خانه آوردیم و روی تخت گذاشتیم، اصلاً ناله نمیکرد. میگفتم مادرت بمیرد. میگفت مامان جراحتی که برای خدا باشد درد ندارد.
احمدعلی در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
در عملیات «والفجر ۴» روز ۱۴ آبان ماه ۱۳۶۲ در منطقه پنجوین به شهادت رسید. خیلی برایم عزیز بود. آنقدر خوب بود که همیشه میگویم گلچین شد برای شهادت. یادم است میگفت چرا دوستم سیدیحیی با یک گلوله شهید شد و من با پنج گلوله شهید نشدم. چه اشکالی دارم؟ چرا شهید نشدم؟ خیلی غیرتی بود.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
یک روز خواهرزادهام به من گفت مسجد خیلی شلوغ است. مردم جمع شدهاند. چادرم را سرم کردم و رفتم بیرون. تا رفتم بیرون دیدم احمد رئیسی (که بعدها به شهادت رسید) و محسن و رضا داودآبادی آنجا هستند. احمد رئیسی گفت عزیز کجا میروی؟ گفتم چه شده دم مسجد؟ گفت هیچی! حاجآقا محقق میخواهند بیایند سخنرانی و مردم منتظرند. بعد گفت بچهها تشنه هستند یک پارچ آب بیاور مادر. با احمد رئیسی آمدیم خانه. پشت سرم در را بست و رو به من کرد و گفت احمدعلی شهید شده است!
شب سوم احمدعلی بود که دیدم جمع حاضر دارند پچ پچ میکنند. دخترم آمد گفت مامان میگویند عباسعلی هم شهید شده است. رفتم پیش حسنزاده گفتم چه شده؟ گفت یک شهید به نام سهیلی آوردهاند فرودگاه و بعد هم بردند معراج شهدا. حالم بد شد. برادرم و رضا داودآبادی رفتند معراجالشهدا. بعد برادرم با خوشحالی برگشت و گفت خواهرجان یک سهیلی دیگر بود. گویا خداوند شهادت را برای عباسعلی با اجر جانبازی میخواست.
چه خاطرهای از احمدعلی در ذهنتان ماندگار شده است؟
احمدعلی به همراه دوستانش مثل محسن حسنزاده، محمد نصیری و علی رحمتیان در یک عملیات شهید شدند. خوب یادم هست این بچهها یک بار دور هم نشسته بودند، محسن حسنزاده گفت بچهها دوست دارید چطوری شهید بشوید؟ خودش گفت من دوست دارم گمنام شوم. احمدعلی گفت من دوست دارم پیکرم برگردد، چون مادرم میرود همه مناطق عملیاتی و جبهه و سنگرها را زیر پا میگذارد. من را خوب میشناخت. محمدنصیری گفت معلوم نیست حالا جانباز بشویم، شهید بشویم یا گیر عراقیها بیفتیم. خلاصه چهار روز طول کشید که پیکر احمدعلی به دستمان برسد. محسن حسنزاده و علی رحمتیان ۱۵ سال پیکرشان مفقودالاثر بود. اما پیکر محمد نصیری با احمدعلی آمد.
عباسعلی فرزند چندم شما بود؟
عباسعلی سومین پسرم بعد از احمدعلی و غلامعلی بود. احمدعلی پاسدار بود و عباسعلی را هم با خودش به جبهه میبرد. من گله میکردم که برادرت سن و سالی ندارد. میگفت من که او را به خط نمیبرم. حداقل با فضای جبهه آشنا میشود. شاید در نبود ما لازم شد و اسلحه به دست گرفت. خلاصه اینطور عباسعلی هم رزمنده شد. اما من نگرانش بودم. عباسعلی بعد از شهادت احمدعلی دیگر تاب ماندن نداشت. درس و مشق را رها کرد و رفت. هم شیمیایی و هم دچار موجگرفتگی شد. یک بار که پادگان ابوذر در گیلانغرب را بمباران کردند، عباسعلی آنجا بود. تا فهمیدم ماشین گرفتم، به هیچکس دیگری هم نگفتم و رفتم گیلانغرب. بعد رفتم پادگان ابوذر، ویرانه شده بود. حتی گاو و گوسفندها هم ترکش خورده و افتاده بودند وسط بیابان. نگهبان گفت رزمندهها را بردند کرمانشاه. ماشین گرفتم و رفتم سپاه کرمانشاه. آن زمان کارت داشتم. در کرمانشاه هم گفتند باید بروی قصرشیرین. ماشین گرفتم و رفتم. مناطق را به خوبی بلد بودم. خلاصه خودم را معرفی کردم و بچههای بسیجی من را به قرارگاه بردند. نیمساعت گذشت دیدم یک آقایی به نام هادی بچه همدان با عباسعلی آمد. عباسعلی الحمدلله سالم بود. تا من را دید گفت: مامان برای چه آمدی؟ گفتم بیا برویم من باید تو را ببرم. گفت مگربچهبازی است! خلاصه ما را به کرمانشاه بردند و ما با هواپیما برگشتیم و من آمدم خانه.
شهادت عباسعلی به خاطر عوارض جانبازی بود؟
عباسعلی ۲۶ سال رنج شیمیایی و اعصاب و روان بودن را کشید. ۲۶ سال هر لحظه با عباسعلی شهید شدم. در لحظات سختی و درد کشیدنهایش هر بار که اسم من را صدا میکرد، فرو میریختم. دیگر تاب دیدن دردهایش را نداشتم. پسرم عباسعلی ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ به آرزویش رسید و شهید شد. اوایل حالش خوب بود. برای همین ازدواج کرد. اما به مرور زمان عوارض جانبازی به سراغش آمد. اعصاب، روان و عوارض شیمیایی اذیتش میکرد. دارو نبود و شرایط تحریم هم بیشتر بچهها را در فشار میگذاشت. از عباسعلی یک دختر به نام کیمیا به یادگار مانده است که همدم این روزهای من شده است.
انتهای پیام
منبع:ایسنا
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰